این روزها مدام صحنه های رمان " بازمانده ی روز" نوشته ی کازئو ایشی کورو توی ذهنم ورق می خورد .

سرگذشت مردی به نام "استیونز " که پیش خدمت یکی از خانه های اشرافی انگلستان است و زندگی اش زندانی است که آن را عین زندگی تصور می کند و شرط بزرگی خود را در آن می بیند که از حدود آن یعنی آنچه به اصطلاح خود ِتشخص و متانت است بیرون نزند.

آنچه ما امروز در چارچوب اداری .خانه و اجتماع بازیگر نقشش هستیم .

...و زندگی و مرگ و زندگی و مرگ....

 

خاموش شد

و پهنه ی وسیع دو چشمش را

احساس گریه تلخ و کدر کرد

آیا شما که صورتتان را

در سایه ی نقاب غم انگیز زندگی      مخفی نموده اید

گاهی به این حقیقت یاءس آور اندیشه می کنید

که زنده های امروزی

چیزی به جز تفاله ی یک زنده نیستند .

"فروغ"