من اتاقهای تاریک زیادی را دویده ام

نور، از دریچه های سقف

اریب ، افتاده روی ساعت مچی ات !

از برق ضعیف شیشه اش می فهمم که تنها نیستم .

با اینهمه

تاریکی هیبت بزرگی است

که مدام ، در چشمهایم پر و خالی می شود .

 

 

همیشه فکر می کنم

در خوابهای زنی پریشان قدم می زنم

که تصادفن شباهت عجیبی به او دارم

                                              تا مرا مسافر هر شبه اش کند

 

 

پیرمردی روی پرده ی آخر شاهنامه می خواند

و من در جستجوی سیمرغ

                                توی قصه های شاهنامه سر از کوه قاف در می آورم .

 

 

قاف همیشه پوشیده از برف است

سیمرغ ، زال شاهنامه را روی قله رها می کند

ومن دیگر ، رستم را در پرده ی آخر نخواهم دید

 

 

بهار که بیاید

برفها آب شده اند

من از بیداری اول صبح می ترسم

وقتی که اتفاقها روی هم می افتند

 

 

تو در تاریکی دستهایم را رها کردی!

و مثل همیشه اول صبح که بیدار شوم

ملحفه های سفید و رنگی را کنار هم چیده ای !

 

 

ملحفه های سفید                     دیوارهای سفید!

چشمهایم را می مالم

سفیدی ملحفه ها روی صورت زن کشیده می شود

و تو هر بار پرده را کنار می زنی

من داد می زنم

تنهایم بگذار !

می خواهم بخوابم.