شعر مهمان

 

از هم نشینی با شما سیرم غریبه

پیرم برای عاشقی پیرم غریبه !

در چشمهایم دست و پا می زد نگاهت

از هر چه دریاچه است دلگیرم غریبه

از عاشقی با من نگو !از حرف گفتن -

در موردش اینبار می میرم غریبه

مانند آداب و رسوم خشک امروز

من هم برایت دست و پا گیرم غریبه

باور بکن دیگر دلی روشن ندارم

باور کن از شبها سرازیرم غریبه

اما تقاص ظلمت این کوچه ها را

از هر چه سنگ و شیشه می گیرم غریبه

 

سهیلا طاووسی

 

... و عشق دلیل ناب تماشاست !

 

روبرو تنها محدوده ی کوچکی است      که در چشمهایت پیاده می شود

بالا می تواند ساختمان بلندی باشد      

 که جنازه های کوچک می سازد

 

اینکه دور بعدی پیچها شبیه هم تکرار نمی شوند

دلیل خوبی است که بگویی : این درخت زیباست!

بی دلیل نیست که به دورهای نیامده فکر نکرده ای !

فکر نکردن بی تفاوتی بزرگی است که در فاصله اش هوای اضافی ...

 

چقدر متفاوت می شود جنازه ای که هوای زیادی خفه اش کرده باشد !

آنوقت می توانم بگویم : نفس کشیده ای!