...
در فاصله ی کوتاهی تعجبش را خفه کرد
با چشمهای باز
داشت داد می زد ...
- تصور نمی کنم خیابانهای شهر بد مستی ی ماشینها را بفهمند
( خیابانها کالسکه های چند سال پیش را جابجا می کرد )
درد قسمتی از صدایش بود
وقتی چشمهایش تنگ می شد
تنگ تر از خیابانهایی که از شهر عقب می ماندند
بزرگ شده بود
با دروغ بزرگی که از کودکی دردهای کوچکش را دزدید بزرگ کرد
آدمهای آپارتمانی هم دردهایشان را بزرگ می کنند
تا شاید از پنجره های بزرگ در فاصله ی برجهای روبه هم
آسمان فشرده قرض بگیرند
می گیرند
خیابانها هم یأس فلسفی شاید
توی نقاشی خیابانها سیاه می شدند
عقب ایستاد
کالسکه های خالی برگشته بودند
با چشمهای باز فریاد می کشید
۴ اردی بهشت ۸۷
+ نوشته شده در جمعه ۳ خرداد ۱۳۸۷ ساعت 11:24 توسط فاطمه سلیمانی
|
فا/سل